رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 1


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 48
:: بازدید هفته : 5
:: بازدید ماه : 1144
:: بازدید سال : 10590
:: بازدید کلی : 118800

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 1
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:30 | بازدید : 441 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

به نام او که حضورم مدیون اوست مقدمه : چرا وقتـی کــه آدم تنـها می شه غم و غصه اش قد یک دنیا میشه مـیره یــک گوشه پنـهون میـشینه اونــجا رو مــثل یـه زنــدون میـبینه غـــــم تـنـــهایی اســـیرت میـکنه تــا بــــخواي بـجنبی پیرت میــکنه وقــــــتی کـــــــه تنـــــها مــیشم اشــــــک تــو چــــــشام پرمــیزنه غـــــــــم مـــــــیـاد یــواش یــواش خــــــــونــه ي دل در مــــــیـزنــــه یــــــــاد اون شــــــب ها مـــیفتم زیــر بارون بــــــــــهــــــار تـــــــــوي جـــنگل لـــب چـــشمه مــــــی نـشـسـتـیــم مـــن و یـار غـــــــم تــنهایی اســیرت میــکنه تــا بــــخواي بـجنبی پیرت میــکنه میگن این دنیادیگه مث قدیمانمیشه دل این آدما زشته دیگه زیبا نمیشه اون بالابادداره زاغه ابراروچوب میزنه اشک این ابرازیاده ولی دریا نمیشه غــــــــم تـنـــهایی اسـیرت مـــیکنه تــا بـــخواي بجنبی پــــیـرت مــیکنه غم تنهایی (فریدون فروغی ) *** فصل اول : خزان بخش : 1 سال 1374 : زن چادر چیت گلدارش رو جمع کرد و با دست پشت کمرش بست ،لباس ها را با وسواس از تشت فلزي کنارش برداشت ، با تمام قدرتش تکان داد تا صاف شود می خواست روي طنابی که گوشه حیاط بسته شده بود پهن کند ، اول انگشت اشاره اش را کشید به طناب تا ببیند خاك دارد یا نه ! با دیدن خاك روي طناب لباسی را که برداشته بود را انداخت داخل تشت ، داد زد : ـ اعظم ! اعظم ! دختري حدودا 15/16 ساله بچه به بغل جواب داد : ـ بله زن دستش را زد به کمرش : ـ چقدر بگم به جایی که انقدر سرتو بکنی تو کتابات دستمال بردار خونه رو تمیز کن ! اعظم با خودش گفت : ـ من که کتاب دستم نیست ! خوبه دارم بچه داري می کنم ! زن بلند گفت : ـ زیر لب به من بد و بی راه نگو ! برو یه دستمال خیس کن بیار به این طناب بکش ! زن کمرش را گرفت نشست لبه پله ، شروع کرد غرغر کردن : ـ خسته شدم ! هی بشور ! هی کار کن ! چهره درکشید و دستش را با آن یکی دستش ماساژ داد : ـ آخرش که چی ؟ هیچی ! اعظم بچه را گذاشت زمین ، رو به بچه مهربان گفت : ـ خراب کاري نکنی خواهري ، الان میام ! رفت سمت حوضه حیاط ، دستمالی که روي شیر آب پهن شده بود برداشت ، نمدار کرد ، آمد سمت طناب ، از گوشه طناب آهسته شروع کرد به کشیدن . زن بلند گفت : ـ محکم بکش ! مگه دستات جون نداره ! اعظم لب هایش را فشار داد و دوباره دستمال کشید . بدون اینکه از مادرش چیزي بپرسد رفت سمت تشت لباس ها و اولین لباس را برداشت تا پهن کند . زن در حال بلند شدن گفت : ـ لازم نکرده پهن کنی ! اونجوري که تو پهن می کنی همه لباسا چروك میشن ! صداي گریه بچه از اتاق آمد ! سوالی مادرش را نگاه کرد ، زمزمه کرد : ـ برم یا بمونم ؟ وقتی هیچ عکس العملی از مادرش ندید رفت سمت اتاق ، همین که در اتاق را باز کرد صداي زن همسایه آمد ! زن پرده کشیده جلوي در حیاط را کنار زد : ـ شهین خانوم خونه نیستی ؟ اعظم زیر لب گفت : ـ تو که اومدي تو ! حالا مگه برات فرقی داره باشه یا نه ! زن دستانش را باز کرد و رفت سمت زن همسایه : ـ به به خوش آمدي بفرما داخل . رو به اعظم گفت : ـ اعظم چایی بریز ! باز صداي گریه بچه بلند شد ! اعظم عصبانی در اتاق را باز کرد ، بچه را با محبت بغل کرد و با تکان دادنش سعی کرد آرامش کند ،زن داد زد : ـ اعظم مردي ! چاییت کو ؟ اعظم در اتاق را بست ، رفت سمت آشپزخانه گوشه حیاط : ـ چشم الان میارم رفت داخل آشپزخانه ، با چشم دنبال قاب دستمال گشت اما پیدا نکرد ! با ترس بیرون را نگاه کرد ببیند مادرش حواسش هست یا نه ، تا دید حواسش نیست سریع دستمال دیگري برداشت ، رفت سمت قوري اما دید با یک دست نمی تواند چایی بریزد ! کلافه و عصبی بچه را گذاشت زمین ! در حالی که نگران بچه بود سریع دوتا چایی ریخت ، زیر لب گفت : ـ آخی بچه را بغل کرد ، گونه اش را بوسید ،با دست آزادش گوشه روسري رابا دندانش گرفت و آن یکی گوشه روسري را با دستش کشید و گره اش را محکم کرد .دست برد موهایش را هم مرتب کرد ، وقتی از ظاهرش خیالش راحت شد آهسته چایی بدست و بچه به بغل رفت سمت مادرش و زن همسایه ، زن همسایه تا اعظم را دید بلند گفت: ـ عروسه گل خودم با شنیدن عروسه گل خودم پاهایش شل شد ، دیگه دلش نمی خواست برود ! با اکراه رفت جلو ، زن گفت : ـ اعظم چرا ماتت برده ! چایی رو بذار رو تخت ! اعظم چایی را گذاشت و تا آمد برگردد زن همسایه دستش را گرفت : ـ کجا مادر ؟ بیا بشین پیش ما زن اخمی کرد و به دختر چشم غره رفت : ـ بیا اینجا اعظم این بچه رو هم بده به من . زن همسایه رو به زن کرد و گفت: ـ بابا ما پس کی بیایم ؟ یه نگاه به اعظم کرد ، با لبخند دستش را گذاشت روي پاي زن ، ادامه داد : ـ به خدا یوسفم طاقت نداره ! شبه جمعه با حسین آقا خدمت برسیم ؟ زن خم شد چایی را گذاشت سمت زن همسایه : ـ حامد نیست رفته بندر جنس بیاره اجازه بدین اونم بیاد ، درست نیست برادر تو خواستگاري خواهرش نباشه . اعظم بلند شد ناراحت گفت : ـ ببخشید با اجازه من برم درس دارم . زن بچه را گرفت سمت او : ـ سیمارو هم با خودت ببر تا من و زیور جون چهارتا کلمه راحت باهم صحبت کنیم . اعظم ناراحت بچه را گرفت و رفت . *** بخش 2 : مرد که پیژامه ایی راه راه با رکابی پوشیده بود یه پایش را آورد بالا و دستانش را دورش قلاب کرد ، رو به زن گفت : ـ یه چایی خواستی به ما بدیا ! زن چایی را گذاشت جلوي مرد : ـ نیومده خونه چقدر غر میزنی ! زن نشست ، با حرص دست برد گره روسریش را باز کرد ، زیر لب گفت : ـ اه خسته شدم این چیه از صبح کله سحر سرمه ! سرش را آورد بالا مرد را نگاه کرد : ـ صبح زیور خانوم اینجا بود ! مرد چایی را ریخت توي نعلبکی ، چایی را هورت کشید ، قند را داخل دهانش چرخاند : ـ زیور کیه ؟ زن کلافه با گوشه روسري شروع کرد خودش را باد زدن : ـ زیور خانوم همسایه روبرویی ! زن حاج رسول ! مرد دوباره چایی ریخت داخل نعلبکی : ـ آهان ،خب .... ـ خب نداره ! چند وقته می خوان بیان خواستگاري اعظم مرد چشم هایش را درشت کرد : ـ حاج رسول مگه پسر داره ؟ ـ آقا تقی حاج رسولو می گما ! اون که 4 تا پسر داره ! کتابخانه مرد یکم فکر کرد ، وقتی یادش آمد همسرش چه کسی را می گوید سرش را تکان داد : ـ یادم اومد ، براي کدوم پسرش ؟ ـ براي یوسفش ـ به اعظم گفتی ؟ انگشت اشاره اش را آورد بالا : ـ بهش بگو اینبار نه نمیاره ها ! زن با حرص گفت : ـ اون کی به حرف من گوش کرده که الان بار دومش باشه ؟ خودت بهش بگو ! اون فقط از خودت حساب می بره ! مرد سرش را تکان داد ، بدون اینکه جواب حرف زن را بدهد گفت: ـ خب حالا کی می خوان بیان ؟ ـ زیور خانوم می خواست آخر هفته بیاد اما من گفتم باید پسرم باشه ! بدون حامدم که نمیشه ! اعظم بدون اینکه حواسش باشد سایه اش از پشت در معلوم است پشت در اتاق که شیشه ایی هم بود ایستاده بود و گوش می کرد ،زن رو به مردبه در اشاره کرد : ـ می بینی دخترتو ؟ ببین چه جوري فال گوش ایستاده پشته در ! داد زد : ـ اعظم .... اعظم خانوم در شیشه اییه ! اعظم اشک هایش را با پشت دستش پاك کرد و رفت بیرون ، نشست کنار پدرش ، مثل پدرش زانوهایش را بغل کرد ، زن گفت : ـ زانوي غم بغل کردنت چیه ؟ همه دخترا آرزوشونه شوهر کنن بعد تو ماتم گرفتی ؟ دختر گفت : ـ آقا جون من می خوام درس بخونم ! زن نذاشت مرد جواب بدهد : ـ دیگه چقدر درس بخونی ؟ همین سیکلی هم که تو داري خیلی از دختر ها ندارن ! تا کی می خواي بشینی ور دل من ؟ هان ؟ اکرم سنش از تو هم کمتر بود شوهرش دادیم ! ببین چقدر خوشبخته ! دختر با خودش گفت : ـ خیلی خوشبخته ! مرد شاکی گفت : ـ تا کی می خواي به هر کی در این خونه رو بزنی بگی نه ؟ الان هی ناز می کنی دو روز دیگه باید آب قوره گرفتن هاي مادرتو جمع کنم ! که چی ؟ دخترش مونده رو دستش ! ـ اعظم با التماس گفت : ـ آقا جون پس درسم چی ؟ زن کلافه گفت : ـ درستو ببر خونه شوهرت !خونه شوهرت هم می تونی درس بخونی ! مرد بلند شد رفت سمت رختخواب ها که گوشه اتاق روي هم گذاشته شده بودند ،ملافه روي رختخواب ها را داد کنار : ـ شهین بیا جاي منو بنداز صبح زود باید برم زن بلند شد ، رفت سمت رختخواب ها ، تشک و بالشی گذاشت در آورد و جاي همسرش را انداخت: ـ پس بگم زیور خانوم بیاد ؟ مرد متکا را زیر سرش جمع کرد : ـ پتو نکش روم گرمه ! یه ملافه بده ! مگه بهش نگفتی صبر کنه حامد بیاد ؟ صبر کن حامد بیاد دیگه ! دختر ناراحت گفت: ـ آقاجون !! ـ باز گفت آقا جون ! د بس کن دیگه ! صد دفعه نگفتم رو حرف من حرف نزن ! *** بخش 3 : حامد کتش رو برداشت ، تنش کرد ، همینجور که یقه اش را صاف می کرد رفت جلوي آینه .زها که لباسی بندري بر تنش بود تکیه داد به در آشپزخانه ،رو به حامد گفت: ـ کی برمی گردي تهران ؟ حامد برس را برداشت ، آورد جلوي دهانش و فوتش کرد ، برد سمت موهایش : ـ شنبه برمی گردم از داخل آینده نگاهش کرد ، با خنده گفت : ـ چطور دلت برام تنگ میشه ؟ زها مشغول بازي کردن با ناخون هاي دستش ناراحت گفت : ـ دلم که تنگ میشه اما ... یکم مکث کرد: ـ هنوزم نمی خواي به مامانت اینا بگی ؟ حامد رفت سمت زها گونه ش را بوسید : ـ الهی قربونت برم ، می گم ! باور کن می گم ! اما الان وقتش نیست ـ بعد 1 سال هنوزم می گی وقتش نیست ؟ ـ زها جان ، مادرم الان تو فکر شوهر دادن اعظمه ! قرار بود این هفته براش خواستگار بیاد که مامان چون من نبودم قرارنذاشته ! بذار خواستگار اعظم بیاد رو چشمم دیگه می گم . زها زیر لب گفت : ـ خوش به حال اعظم ! حامد با شیطنت خندید : ـ خانوم خانوما شنیدما ! حسودي موقوف ! امشب قلیه ماهی میدي دیگه ؟ رفت سمت در اما قبل از اینکه در را باز کند بر گشت : ـ راستی رفتی دکتر ؟ مثبت نبود ؟ زها بغض کرد ، قطره ایی اشک از چشمانش افتاد : ـ نه بازم حامله نبودم *** بخش 4 : ـ زها خاله کجایی ؟ زها در شیشه ایی خانه را باز کرد و آمد داخل حیاط ، با عجله دمپاییش را پایش کرد ، رو به زنی که جلوي در ایستاده بود گفت: ـ خاله چرا دم در ؟ بفرمایید تو ! زن کیسه ایی گرفت سمت زها : ـ کار دارم خاله یواش گفت : ـ آقا حامد که نیست ؟ ـ نه رفته بندر ... خیر باشه ! ـ خیلی خب ببین اینارو بی بی کوبیده ! دم می کنی روزي 3 بار می خوري ! یادت نره ها روزي 3 بار ! زها کیسه را نگاه کرد : ـ چی هست ؟ زن اخم کرد : ـ سم ! چی هست چیه ! بخور انشالا ماه دیگه حامله میشی *** بخش 5: حامد رفت سمت تلفن ، رو به زها گفت : ـ زها چند دقیقه هیچی نگو می خوام با خونه تماس بگیرم . زها دلگیر با سرش گفت باشه . ـ سلام ، تویی اعظم ؟ ـ سلام داداش ، خوبی ؟ ـ خوبم ، چه خبرا ؟ ـ خبري نیست ! دلمون برات تنگ شده ! حامد با شیطنت گفت : ـ ناقلا دلت براي من تنگ شده یا می خواي زودتر عروس بشی ؟ اعظم با حرص گفت : ـ تلفن راه دوره گوشی دستت مامانو صدا کنم . زها رفت کنار حامد ، سرش را گذاشت روي پایش ،حامد آهسته مشغول نوازش موهایش شد ، تا مادرش گفت الو سریع دست از نوازش موهاي زها برداشت . زها زیر لب با خودش گفت : ـ مادرت که نمی ببینه اینجور می ترسی ! ـ سلام مامان زن با گریه گفت : ـ الهی مادر فدات بشه ، دلمون تنگ شده ! کجایی ؟ مسافرخونه ؟ حامد من و من کنان گفت : ـ نه خونه دوستم هستم ، کاري ندارم ، خواستم حالتونو بپرسم ! همه خوبین دیگه ؟ سریع خداحافظی کرد و یه نفس عمیق کشید ،زها بلند شد نشست ،حامد گفت : ـ زیر سیگاري رو میاري زها ؟ در حال روشن کردن سیگارش گفت : ـ بعد 1 سال هنوز این تماس گرفتن ها برام عادي نشده ! عین روز اول می ترسم مامان بفهمه ! زها با بغض گفت : ـ نمیدونستم انقدر بدم که می ترسی منو به مامانت اینا بگی ! حامد دود سیگار را داد بیرون ، شروع کرد سرفه کردن : ـ موضوع بد بودنت نیست ! انقدر گیر نده زها ! مهربان نگاهش کرد : ـ خسته شدم از فکر و خیال دست هایش را باز کرد : ـ بیا بغلم ببینم ! ١٣ زها با ناز رفت بغل حامد ، حامد در حالی که زها در آغوشش بود خم شد سیگارش را خاموش کرد ، بوسه ایی بر موهاي زها زد و ... زهادر آغوش حامد خودش را جابجا کرد ، دستش را گذاشت زیر سرش : ـ حامد بچه خیلی دوست داري ؟ حامد سقف را نگاه کرد ، با لبخند گفت : ـ معلومه که دوست دارم ، خیلی دلم می خواد یه پسر داشتم ! یا نه دختر هم خوبه ! یه دختر شبیه خودت ، یه دختر جنوبی خوشگل ! زها ناراحت گفت : ـ پس چرا ما بچه دار نمیشیم ؟ ـ میشیم بچه دار هم میشیم ! مگه چند وقت منتظریم ؟ زها لب هایش را گاز گرفت: ـ حامد چه جوري می خواي بگی ؟ حامد کلافه گفت : ـ واي زها تو رو خدا بس کن ! خسته شدم اینجا استرس ! خونه استرس ! یه خاکی تو سرم می ریزم دیگه ! زها با بغض گفت : ـ حامد !!! حامد اینبار عصبانی شد : ـ کم حامد حامد کن ! جاي من که نیستی ! هم باید هواي تو رو داشته باشم هم مامانو ! سرش را تکان داد : ـ بابا هم که از مامان بدتر ! پشتش را کرد به زها و خوابید ، زها دستش را گذاشت بر شانه حامد : ـ ببخشید خب به منم حق بده نگران باشم ، مگه من کم تحت فشارم ؟ میدونی چقدر همه متلک می گن و من دم نمیزنم ! دائم می گن شدي زن مخفی ! دیروز دختر خالم می گفت : از شوهر مخفیت می خواي بچه دار بشی ؟ اول رو کن بعد ! یا میدونی این حامله نشدنم چقدر اذیتم می کنه ؟ اگه به خانواده پدریم رفته باشم چی ؟ نکنه منم مثل اونا نازا باشم ؟ زها زد زیر گریه ،ادامه داد : ـ منم خسته شدم ! منم دلم می خواد مادر شوهرمو ببینم ! اصلا من چرا نباید تو خواستگاري اعظم باشم ؟ مگه چند تا عروس دارین ؟چرا مثل این بدبختا یه گوشه دنیا قایم شدم ؟ چرا سهم من از شوهرم چند روز تو ماه دیدنشه ؟چرا به این چراها جواب نمیدي ؟ حامد چرخید سمت زها ، بغلش کرد : ـ باشه خانومم ! تو حق داري ! بیشتر از این شرمندم نکن ! جبران می کنم ! *** بخش 6 : زن در اتاق را باز کرد و با چشم دنبال دمپاییش گشت یه لنگه رو پیدا کرد اما آن یکی لنگه را نه ، عصبانی با همون یه لنگه کفش از پله ها آمد پایین ،با حرص گفت: ـ اعظم تو منو دق دادي ! د یواش کار کن ! نمی ببینی حامد خستس خوابیده ! این چه طرز جارو زدن ،خرت ! خرت ! اعظم جارو بدست کمرش را گرفت : - مامان به خدا صداش دست من نیست ! دارم یواش کار می کنم ـ بچه چی می گه ؟ عرضه نداري دو دقیقه اون سیماي مادر مرده رو آروم کنی ؟ شروع کرد اطرافش را نگاه کردن : ـ لنگه دمیپاییم کو ؟ بالاخره لنگه دمپایش را پیدا کرد : ـ من میرم براي حامد بچم فسنجون درست کنم کارت تموم شد بگو بیام حیاطو بشورم اعظم زیر لب گفت : ـ خوش به حال حامد ، همش حامد ، حامد ! حامد آمد داخل حیاط ، زن از آشپزخانه آمدنش را دید ، آمد بیرون : ١٥ ـ الهی مادر قربونت بره این دختره اعظم نذاشت بخوابی ؟ یه چشم غره هم به اعظم رفت ! حامد خندید : ـ مامان کشتیش ! چقدر دعواش می کنی ! امشب خواستگاریشه اذیتش نکن ! من هم به قدر کافی خوابیدم !خب کاري ندارین من انجام بدم ؟ ـ نه مادر تو برو رو تخت بشین الان برات هندوانه میارم میام پیشت تعریف کن چه خبر ؟ چیکار کردي ؟ حامد رفت سمت تخت حیاط ، بلند گفت : ـ کار کردن مگه تعریف داره ؟ اونجا همش کار کردم دیگه ! زن زیر لب گفت : ـ الهی مادر فدات بشه . هندوانه بدست رفت سمت حامد ، رو به اعظم گفت : ـ اعظم کافیه ! برو دنبال کار خودت ! نشست کنار حامد : ـ امشب به امید خدا اعظمو شوهر میدیم میره ! تو نمی خواي زن بگیري ؟ حامد هندوانه پرید گلویش ! ـ عزیزه مادر ! این پریدن گلو یعنی دلت می خواد ! زن چشم هایش را ریز کرد : ـ کسی رو سراغ که نداري ؟ خودم یه دختر برات پیدا می کنم ماه ! ببینم به مادرت که اعتماد داري ؟ حامد سرش را تکان داد ،زن گفت : ـ بذار یکم فکر کنم 4تا انگشتش را زد به دهانش ، یعنی دارد فکر می کند : ـ دختر سیمین خانوم ! حامد با خودش گفت : دختر سیمین خانوم ؟ زن ادامه داد : ١٦ ـ سیمین خانوم همسایه قبلیمون ... شبنم دختر ملوك خانوم هم دختر خوبیه ...اما نه اون خوب نیست از ملوك خوشم نمیاد ! زها ... حامد افتاد به سرفه ، زن زد پشتش : ـ تو رو خدا مادر نگو از زها خوشت میاد ! من فقط اسمشو آوردم و گرنه ازش بدم میاد ! صورتش را آورد جلو : ـ زها رو اکرم دوست داره ، دختر خاله شوهرشه می خواد یه جوري ما رو بچسبونه به اونا ! پسر یه آخی بلند گفت ، با خودش گفت : ـ پسر چقدر خنگی اونا زهاي تو رو از کجا می شناسن ! زن گفت : ـ با آخی که گفتی خیالم راحت شد خودت هم دوست نداري ! راستی طلا و نرگس هم هستن ، اما نرگس چشماش یه جوریه ولی خب تحصیل کردس . فکر کنم طلا از همه بهتر باشه !با مادرش صحبت کنم ؟ ـ الان نه بذار اعظم شوهر کنه منم سر فرصت ازدواج می کنم ـ دیگه سر فرصت نداره ! اعظم هم داره شوهر می کنه دیگه ـ باشه من یه بار دیگه باید برم بندر اومدم حرف میزنیم ! تازه یه موضوعی هم هست باید بگم ! ـ خیره ! کسی رو دوست داري ؟ خب مادر بگو بریم خواستگاریش ! چرا دست دست می کنی ؟ حامد کلافه گفت : ـ گفتم مامان برم بیام صحبت می کنیم . *** بخش 7 : حامد ساکش را گذاشت زمین ، چراغ را روشن کرد، با خودش گفت : زها حتما رفته خانه پدرش ! آستین هاي پیراهنش را تا کرد ، داد بالا ، رفت داخل آشپزخانه ببیند چیزي براي خوردن پیدا می کند یا نه ! چشمش افتاد به قابلمه روي گاز که قل قل می کرد ،لبخند آمد روي لب هایش ،با خودش گفت : ـ الهی فدات بشم پس حواست بود که امشب میام ! ١٧ زها بدو بدو نفس زنان آمد داخل خانه ، چادر عربیش از سرش افتاد ، دستش را گذاشت روي سینه اش ، یه نفس عمیق کشید ! کلید خانه را انداخت روي میز و با چشم دنبال مردش گشت! حامد با شنیدن صداي کلید از آشپزخانه آمد بیرون ، با خوشحالی رفت سمت زها و بغلش کرد ! چرخی تو هوا زد : ـ دلم برات یه ذره شده بود خانومم ! زها را گذاشت زمین ، کمرش را گرفت ! بوسیدش ! زها در حالی که چشم هایش می خندید دست انداخت گردن حامد : ـ منم دلم برات تنگ شده بود ! انگشت اشاره اش را گذاشت روي لب حامد ، او هم آهسته بوسید : ـ نکن با من اینکارارو زها ! زها دوباره انگشتش را گذاشت : ـ نمی خوام دوست دارم بذارم ! نمی گی طاقت دوریتو ندارم ؟ نمی گی دلم برات یه ذره میشه ؟ بغض کرد : ـ یه خواستگاري مگه چقدر طول می کشه ؟ حامد زها را بغل کرد ، رفت روي زمین نشست ، در حالی که زها همچنان بغلش بود گفت : ـ فقط خواستگاري که نبود ، بله برون بود ! صیغه محرمیت خونده شد ! یه نامزدي کوچیک هم بود زها نیم خیز شد ، حامد رفت عقب تکیه داد به پشتی ! زها ناراحت گفت : ـ اینجوري فایده نداره تعریف کردن ! میدونی که با جزئیات دوست دارم تعریف کنی ! حامد دستانش را قلاب کرد پشت سرش : ـ با جزئیات هم می گم اما این شکم گرسنه فعلا شام می خواد بعد هم این دله دیونه زنشو می خواد ! بعد اون باشه برات تعریف می کنم ! زها خندید ، بلند شد رفت سمت آشپزخانه : ـ پس هفت خوان رستم داریم ! حامد هم دنبالش رفت زها ، زها مشغول 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: